بذار یک کم فکر کنم.
...
میتونه این باشه که کوه، مینیاتوری از دنیای درونی منه....
بعد کلی جنگ و دعوا، میتونم اونی که نیستم و ادعا میکنم هستم رو از اونی که هستم و نمیشناسمش تفکیک کنم... و اون کلاه گشاد رو از سرم بردارم.
خیلی سریع به خودم میگم « نه » و خیلی سخت میگم « باشه »، اما این باشهه حتما یا به نتیجه منجر میشه یا لااقل به عمل.
از خودم جلو میزنم، میشینم منتظر، که برسم به خود. توی این فرصت فکر میکنم که چطور فاصلهی خودم و خودم رو کمتر کنم.
گم میشم و احتیاج به مسیریابی دارم. البته باید طرح و نقشهای از پیش تو ذهنم داشته باشم.
و در خلال تمام این وقایع هی به خودم میگم: «عزیز من! تحمل کن، بعد اون سنگ، بعد اون درخت، بعد اون چشمه...»
به هر تقدیر، بودن از نبودن بهتر است، به جز چند استثنا خاص. منظور من زنده بودن و نبودن نیست؛ بلکه در جریان بودن و نبودن است.
هستی!!! شاید خفیف، شاید شدید، شاید کوتاه، شاید بلند، شاید علیحده، شاید مؤثر، شاید...، و شاید.... هزار حس به دنبال این شایدها میآید و میرود.
شروع همیشه زیباست، اگر به پایان بیندیشی و به راه رسیدن؛ اگر نه شعاع سرابی است که زوال بر تو خواهد آورد.
یادم میآید از مفهوم نیم خط، که خیلی سالهای پیش بر من فرود آمد:
نیم خط، حد فاصل بین نقطه شروع و بینهایت است.
روی هم شش مینیبوس میشدیم. جماعتی از اناث و ذکور که کوه لازم شده بودند در این وانفسای شلوغ پلوغ دنیا. با کوله های بالای چند کیلو و عصاهای آهنی - ببخشید منظور نداشتم، ـ همان باتوم خودمان - ؛ همچون بیگانگانی از فضا... فضایی خاص! در آبستره گی، ماجرا، از چند منظر دیده شد: مهمانانی از استان فارس، بچههای هیأت بندر لنگه، میناب، بندرعباس و ادارات بندر عباس؛ به میزبانی هیأت بندرعباس و سرپرستی آقای مهدی معماری. و تصمیم، تصمیم خدای کوهستان بود به خیر و خوشی...
برنامه با کم و زیادش ساعت ۱۱:۳۰ قبل از ظهر روز پنج شنبه ۱۴/۱۰/۱۳۸۵ آغاز شد... و ساعاتی بعد در راه گنو همیشه برفراز.
با تقلب از گزارش مسیر سرپرست که در همین برنامه توزیع شد: «برای دستیابی به قلهی گودبونی از طریق جاده آسفالته تلویزیون، در کیلومتر ۱۲ این جاده پس از ۳۰ دقیقه از محور اصلی ایسین- تازیان، به منطقه پابند گنو میرسیم». پس از رسیدن تمام اعضا شرکت کننده، بدون فوت وقت، گروه پشت سر سرقدم شروع به حرکت میکند. از پابند، راه پاکوبی را دنبال میکنیم که وارد درهای شده و از آن سویش خارج میشود. حدود دو ساعت کوهپیمایی داریم تا برسیم به محل برپایی کمپ. این محل پر کوه نام گرفته، که مسطح است با چند کلبه یا به قول بچهها «کوتوک».... پس از برپایی کمپ و مهیا شدن آتش، هنوز وقت بسیار بود برای خاله بازی! زمانبندی گفت: ساعت ۷ شب بیایید جلسه توجیهی، ساعت ۱۱ خاموشی، ساعت ۳:۳۰ بیدار باش، و ساعت ۴ بامداد حرکت.... البته بماند که بعضی معلوم الحالها تا خود بیدار باش گفتند و خوردند و خندیدند، آنهم با صدای بلند... اما و باز هم البته، این فقط یک بهانه بود. زمین خاکی پر کوه به علت نوشیدن آب بارندگیهای اخیر کاملا خیس بود و از خودش سرما بیرون میداد. ماه کامل هم که در تمام طول شب مستفیز کرد ما را، خواب میسر نشد، به هر ترتیب...
طبق برنامه حرکت کردیم به سمت قله. کل راه با سنگچین علامتگذاری شده است؛ «حواست به سنگچین خرابت نکنی!». عوامل اجرایی هم برای روز مبادا، مسلح به کلاه و بازوبند قرمز، در طول و عرض صف چیده شده بودند. در عین وحدت موضوع، باز از هر سری یک صدا بیرون میآمد؛ به جهت نایکنواختی تواناییها. آقای پور طرق نامی از بس که داد زد فاصله را پر کنید؛ تهدید شد به مرگ با اعمال شاقه!
تا خط الرأس مسیر منطبق است بر مسیر سرپهن. ضمن اینکه در طول مسیر از سویی منظره چراغ های شهر و جزایر، و از سوی دیگر بازی ماه و درختان شوری خاص به اعضا بخشیده بود. به خط الرأس که رسیدیم مواجه شدیم با یک دشت پر از گون که نسبت به ارتفاعات اطرافش چیزی بود شبیه یک کاسه - به قول سرپرست- . سوی شرقی منتهی به سرپهن است و سوی غربی منتهی به گودبونی. مقصد ما گودبونی است. دور زدیم و قله را از سمت شمالیاش صعود کردیم. قله یک هرم کوچک است در لبه جنوب غربی این دشت و ارتفاع ۲۰۰۰ متری از سطح دریا. گمانم ساعت حدود ۵/۸ بود که بر فراز قله ایستاده بودیم و چشم دوخته بودیم به پهنای زرین خلیج فارس و جزایرش و آفتاب که پاورچین پاورچین دامنش را بر خلیج میگسترد. توقفی نسبتا طولانی... تلیک تلیک عکس گرفتیم و پرچمها هم مفهوم پیدا کردند... و احساسی که مخصوص توست وقتی که پس از تلاش بر اوج ایستادهای...
طبق روال تمام ماجراهای این چنینی پس از چندی سرازیر شدیم به سوی دامنه، لحظهای که نمیخواهیش! بازگشت و شمارش که میگفت ۶۸ نفر بر قله ایستاده اند. ساعت حدود ۵/۱۰ بود که کمپ بودیم و اعلام شد که ساعت حرکت ۱ بعدازظهر است. زمانی طولانی برای استراحت.... بعد از آخرین کوله زدن، ساعت حدود ۵/۳ بود که به لب جاده رسیدیم... هنوز یک چیزهایی برای خوردن پیدا میشد!!!
مینیبوسها که رسیدند... کجا؟ بنشینید! اول مهمانان شیرازی، مینابی، لنگهای... خوب حالا منتظر چه هستید؟ بروید سوار شوید نه!!!
غروب نشده بندر بودیم با سر و وضعی خارج از آدمی...